بعد از یه روز کاری و اینکه اون روز هم حسابی خسته شده بودم با خودم گفتم برای استراحت هم شده و هم اینکه برای تجدید
روحیه، یه سر به امامزاده روبه رو بزنم ، آروم آروم قدم برمی داشتم و برنامه های در طول روزم رو مرور می کردم تا به صحن
امامزاده که رسیدم با سلام و صلوات داخل حرم قدسی این سلاله و ذریعه حضرت زهرا (س) شدم ، گوشه ای از حرم رو برای
نشستن انتخاب کردم همین که با یکی از بچه های اون شهر در مورد مراسم های هفتگی صحبت می کردم ، یه دفعه یکی از
مسئولین مسجد جامع اون شهر رو شونه ی من دست گذاشت و گفت حاج آقا کجای؟ دنبالتون می گشتم وقتی جریان رو تعریف
کرد فهمیدم که ظاهرا امام جماعت مسجدشون به زیارت رفتند و امروز برای ادای نماز جماعت کسی نیست با اون بنده خدا
راهی مسجد شدیم تو راه برامون از تاریخچه شهر و......صحبت کرد .
نماز جماعت اول رو خوندیم بین دو نماز یه دفعه ازبین نماز گزاران فردی اومد و گفت حاج آقا طبق رسممون بعد نماز منبر هم
داریم ، من که هم خسته بودم هم حوصله سخنرانی رو نداشتم و اینکه یه بحث مربوط به پیرمردها آماده نداشتم می خواستم
زیر بار صحبت نرم که یه دفعه به خودم اومدم که ای بابا فرصت به این خوبی رو غنیمت بشمار و توکل به خدا کن . نماز دوم هم
نموم شد نوبتی هم که بود نوبت حاج آقا دیگه شده بود از پله های منبر بالا می رفتم و مردم صلوات می فرستادندباسلام و درو د
به حضرت رسول و خاندانش صحبت رو شروع کردیم ما هم زدیم توی بحث جاده های زندگی با شهدا ..........................