سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که مردم را به خدا خواند و خود به کار نپردازد ، چون تیرافکنى است که از کمان بى‏زه تیر اندازد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :2
کل بازدید :100677
تعداد کل یاداشته ها : 32
04/2/27
5:54 ص
موسیقی

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دختر کوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.دخترکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می ترسیدن که دخترشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای دخترکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.دختر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...

به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟

آخه من کم کم داره یادم می ره؟؟؟؟؟؟


 


89/8/10::: 11:36 ع
نظر()